کد مطلب:124384 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:158

احتجاج امام حسن با معاویه و یارانش
[57]-137- خوارزمی می گوید:یزید بن أبی حبیب، حارث بن یزید و ابن هبیره نقل كرده اند:

عمرو بن عاص، عتبة بن ابی سفیان، ولید بن عقبه و مغیرة بن شعبه نزد معاویه رفته، گفتند:بفرست حسن را بیاورند تا به او ناسزا گوییم و تحقیرش نماییم.

گفت:می ترسم از پس او برنیایید، و بدانید چنانچه او را بخواهم، می گویم تا همچون شما سخن گوید.

گفتند:باشد، سوگند به خدا! امروز او را خوار می كنیم. پس معاویه، امام حسن علیه السلام را - كه خبر نداشت - خواست، و گفت:من تو را نخواستم، بلكه این ها مرا وادار كردند تا تو را بخواهم، و این ها می گویند:عثمان، مظلوم كشته شد و پدر تو، او را كشت. اكنون بشنو و پاسخ ایشان را بده و هیبت من تو را نگیرد كه تا بیانی رسا، جوابشان گویی. امام حسن علیه السلام فرمود:چرا به من خبر ندادی تا [با خود] به شمار ایشان، از فرزندان عبدالمطلب بیاورم! و چنان نیست كه من از كسی بترسم، زیرا خدا با من است؛ هم امروز، و هم در گذشته، و هم در آینده. اینك بگویید تا بشنوم.

عمرو بن عاص گفت:خدا به شما، فرزندان عبدالمطلب، حكومت نخواهد داد؛ زیرا خلفا را كشتید و خون های حرام را حلال شمردید... سپس عتبة بن ابی سفیان گفت:كشندگان عثمان، شما فرزندان عبدالمطلب هستید. سوگند به خدا! این، حق ماست كه خون عثمان



[ صفحه 147]



را از شما بگیریم... سپس مغیره سخن گفت....

امام حسن علیه السلام فرمود:سپاس خدایی را كه اول شما را با اول ما، و آخر شما را با آخر ما هدایت فرمود! گفتارم را بشنوید و توجهتان را به من بسپارید. از تو آغاز می كنم - ای معاویه! - سوگند به خدا! اینان به من ناسزا نگفتند؛ این تویی - ای معاویه!- كه به من ناسزا گفتی؛ زیرا زشت كردار، بدخود، ظالم بر ما، و دشمن محمد صلی الله علیه و آله و خاندانش بودی و هستی. سوگند به خدا! اگر من و ایشان، در جمع مردم مدینه، در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم، توان این سخنان را كه گفتند نداشتند. آری، از تو آغاز می كنم - ای معاویه! - بشنو، و جمعیت نیز باید بشنود. هان ای مردم! بشنوید، و حقی را كه می دانید كتمان نكنید، و چنانچه باطل گفتم، تصدیقم نكنید.

شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كسی را كه ناسزا می گویید، به هر دو قبله نماز گزارد، و تو [در آن زمان] - ای معاویه! - كافر به هر دو قبله بودی، و آن ها را گمراهی می شمردی، و [بت های] لات و عزی را می پرستیدی؟

و [شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه علی علیه السلام] در هر دو بیعت فتح و رضوان، با پیامبر صلی الله علیه و آله بیعت كرد، و تو - ای معاویه! - به اولی كافر بودی، و دومی را شكستی؟

شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه در جنگ بدر، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شما را لعنت فرستاد؛ در حالی كه پرچم پیامبر صلی الله علیه و آله و مؤمنان بر دوش علی علیه السلام بود؟ و نیز در جنگ احزاب، شما را لعنت فرستاد و باز پرچم پیامبر صلی الله علیه و آله و مؤمنان بر دوش علی علیه السلام بود، و - ای معاویه! - پرچم مشركان بنی امیه، بر دوش تو بود؟ با این سوابق است كه خدا حجت (و منطق) علی علیه السلام را پیروز، و ادعایش را حق، و آیینش را یاری، و سخنش را تصدیق می كند، و با این پیشینه هاست كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و مسلمانان از او خشنودند.

و شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه رسول خدا صلی الله علیه و آله، خیبریان را محاصره كرد، و عمر بن خطاب را با پرچم مهاجران، و سعد بن معاذ را با پرچم انصار [به نبرد آنان] فرستاد، و سعد را زخمی آوردند، و عمر نیز برگشت در حالی كه یاران خود را [از نبرد با ایشان] می ترساند و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«فردا پرچم را به كسی دهم كه خدا و رسول، او



[ صفحه 148]



را دوست دارند، و او نیز خدا و رسول را دوست دارد، و برنمی گردد تا خدا - به خواست خود - پیروزش كند». عمر، ابوبكر، مهاجران و انصار كه در آن جا بودند، بر آن طمع بستند. علی علیه السلام در آن روز، به چشم درد سختی، مبتلا بود. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام را خواست و در دو چشم او آب دهان خود نهاد، (و شفا یافت) و پرچم را به او داد و فرمود:«خدایا! از گرما و سرما نگهش دار»، و علی علیه السلام برنگشت تا خدا پیروزش كرد و خیبریان را تسلیم خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله نمود. و تو در آن روز - ای معاویه! - در مكه، مشرك و دشمن خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله بودی.

و شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه علی علیه السلام بود كه خواسته های نفسانی را بر خود حرام كرد، و خدا در این باره فرمود:«ای كسانی كه ایمان آورده اید! چیزهای پاكیزه ای را كه خدا برای شما حلال كرده است، حرام مشمارید.» [1] .

و اما تو ای معاویه! من درباره ی تو جز آنچه واقعیت دارد و خودت و یاران گرداگردت می دانند، نمی گویم:روزی تو شتر پدرت (ابوسفیان) را كه بعد از كوری، بر شتری سرخ مو سوار بود از عقب، می راندی و برادرت [عتبه]- این كه نشسته است - از جلو، می كشاند. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله (چون شما را دید)، شتر، سوار شونده، آن كه از جلو می كشاند و آن كه از عقب می راند را لعن فرمود؟ (آری) پدرت سوار بود، و برادرت از جلو می كشاند و تو از عقب می راندی.

و شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه روزی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سراغ معاویه، كه از كاتبان رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، فرستاد تا (بیاید و) نامه ای به بنی خلید بنویسد. گفتند:او غذا می خورد. فرمود:«خدا شكمش را سیر نسازد!»، تو را به خدا سوگند! ای معاویه! آیا این ماجرا را یاد می آوری؟

و شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید كه رسول خدا صلی الله علیه و آله در هفت جا، ابوسفیان را لعنت كرد:

1. روزی كه (پیامبر صلی الله علیه و آله از مكه) به سوی مدینه حركت كرد.



[ صفحه 149]



2. روز كاروان [قریش] كه ابوسفیان آن را دور كرد تا از رسول خدا صلی الله علیه و آله نگهش دارد.

3. در جنگ احد، ابوسفیان گفت:«والایی أی هبل! والایی أی هبل!» رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«خدا، والاتر و شكوهمندتر است.» ابوسفیان گفت:بت عزی از ماست و شما عزی ندارید. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:«خدا مولای ما است و شما مولا ندارید.» پس خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و مؤمنان، آن روز او را لعنت كردند.

4. در جنگ احزاب، كه ابوسفیان همه ی قریش را (برای نبرد) آورد، و خدای سبحان، در سوره ی احزاب، دو آیه نازل كرد كه در هر دو، ابوسفیان و یارانش را (الذین كفروا)؛ «كسانی كه كافرند» نامیده است.

5. روز قربانی، كه بازداشته شده بود از این كه به مكانش [در منی] برسد؛ آن زمان كه تو و مشركان قریش، رسول خدا صلی الله علیه و آله را از (ورود به) مسجدالحرام (بازداشتید، و) برگرداندید، و او مناسك را انجام نداده، و خانه ی خدا را طواف نكرده، برگشت.

6. روزی كه ابوسفیان، همه ی قریش را آورد و عیینة بن حصن، همه ی غطفان را آورد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله، رهبران و پیروان آنان را لعن كرد.

7. روزی كه در آن پیچ گردنه، دوازده نفر - هفت نفر از بنی امیه و پنج نفر از دیگران - حمله كردند تا پیامبر صلی الله علیه و آله را بكشند [و او ایشان را لعن كرد].

و تو -ای معاویه! - سزاوار است كه از نامه ی خود به پدرت - چون خواست تسلیم شود و تو كافر بودی - شرم كنی. تو به پدر خود (این اشعار را) نوشتی:

ای صخر! با اختیار خود تسلیم مشو كه پس از كشتگان بدر كه تكه تكه شدند، ما را رسوا خواهی كرد.

جدم، عمویم، دایی مادری ام، وه چه مردمی! و نیز حنظله كه بی خوابی شب را به ما هدیه كرد.

[ای پدر!] دل به چیزی مبند كه - همراه رقاصه ها - در (میان مردم) مكه، حماقت را به گردن ما آویزد.

پس برای ما مرگ آسان تر از این است كه بامدادان، نوباوگان به ما بگویند:یاری كردن



[ صفحه 150]



بت عزی به ما واگذار شد.

ای معاویه! آیا هیچ یك از این سخنان را می توانی انكار كنی؟

و اما تو ای عمرو بن عاص! من تو را نمی شناسم جز از عمل نامشروعی كه آن پنج نفر قرشی درباره ی آن اختلاف داشتند، و هر یك می پنداشت كه تو، فرزند اویی، و قصاب قریش كه پست ترین، شرورترین و ملعون ترین شان بود، بر [انتساب] تو [به خود] غالب شد. سپس به سخن آمدی و گفتی:من (كینه توز، و) دشمن محمدم. و خدا در كتاب خود نازل فرمود:«حقا كه دشمن تو، خود بی نسل است.» [2] سپس در 70 بیت (از اشعار خود) پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را، عیب و ناسزا گفتی، و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:«خدایا! من شعرگویی را نیك ندانم؛ تو خود، در برابر هر بیتی، یك بار او را لعن فرما». سپس جزء آن كشتی نشینان بودی كه نزد نجاشی رفتند تا «جعفر» را تكذیب كنند، و خدا شما را تكذیب كرد. پس تو در جاهلیت و اسلام، دشمن بنی هاشمی و من بر آن، تو را ملامت و نكوهش نكنم. این تو بودی كه چون به سوی نجاشی راه افتادی، (این اشعار را) گفتی:

با این كه این گونه سفرها از من ناشناخته نیست، حتما می گویند:این مسافرت به كجاست؟

می گویم:رهایم كنید كه من درباره ی جعفر، نزد نجاشی می روم.

نزد نجاشی، چنان جعفر را داغ زنم كه با آن، غرور پرفخر قریش را به پا دارم (و زنده كنم).

و من تا آن جا كه می توانم از (آزار) بنی هاشم، در پنهان و آشكار، دست نخواهم كشید.

و اما تو ای عتبه! نه نیكو رأیی تا پاسخت دهم و نه خردمندی تا سرزنشت كنم و نه به خیر تو امیدی هست و نه از شرت باكی. و تو و مادرت برابرید. اما این كه مرا از كشتن می ترسانی، (اگر راست، گویی) پس چرا آن را كه در بستر همسر خود دیدی، نكشتی؟ و چنانچه می توانستی، او را می كشتی و (از بی غیرتی تو، همین بس كه) آن زن نابكار را هنوز با خود داری. آری، بر ناسزاگویی ات به علی علیه السلام، سرزنشت نكنم؛ زیرا این علی علیه السلام بود



[ صفحه 151]



كه دایی تو را كه - مبارز می طلبید - كشت، و نیز در كشتن جد تو - با حمزه - شریك شد.

و اما تو ای ولید! سوگند به خدا! از این كه علی علیه السلام را ناسزا می گویی، سرزنشت نمی كنم؛ زیرا این علی علیه السلام بود كه 80 بار برای میگساری ات تازیانه زد، و نیز حد زنا را بر تو جاری كرد، و پدرت را به فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله، گرفتار ساخت و كشت، و او می گفت:چرا كشته می شوم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:به علت دشمنی ات با خدا و پیامبرش. گفت:برای فرزندانم چه كسی است؟ فرمود:آتش. پس تو [ای ولید] از فرزندان آتشی. تو چگونه علی علیه السلام را ناسزا می گویی، با این كه اطرافیانت می دانند كه علی، مؤمن است، و تو كافر فاسق؟ و چگونه كسی را ناسزا می گویی كه خدا در 10 آیه، او را «مؤمن» نامیده، و در 10 آیه، از او خشنود است، و (با این حال) تو را - در قرآن - «فاسق» نامیده است؛ تا آن جا كه شاعر مسلمانان (حسان) - طبق فرموده ی خدا - درباره ی تو (چنین) گفته است:

خدا در كتاب خود، درباره ی علی علیه السلام و ولید، بیانی بر ما فرود آورد.

[طبق آن آیه] ولید در جایگاه پدیدآورنده ی فسق نشست و علی علیه السلام در جایگاه ایمان.

خدا عمرت دهد! چنان نیست كه مؤمن، با فاسق خیانتكار برابر باشد.

زود باشد كه پس از چندی، علی علیه السلام و ولید را، آشكارا به جایگاه حساب فراخوانند.

پس علی علیه السلام را در آن جا پاداش بهشت دهند، و ولید را كیفر خواری (و آتش).

پس تو كافری ناصبی از دیار صفور هستی، و به یقین، تو بزرگ تر از پدر خودی كه تو را به او نسبت می دهند!

و اما تو ای مغیره! مثل تو همانند آن پشه ای است كه به نخل سرفراز گفت:خودت را نگه دار كه می خواهم از تو فرود آیم. نخل گفت:سوگند به خدا! من نفهمیدم، كی بر من نشستی، تا اینك بخواهی فرود آیی؟!

به من بگو كه به علت كدام صفت علی علیه السلام او را ناسزا می گویی؛ آیا به علت دوری اش از رسول خداست، یا به سبب بدآزمونی اش در اسلام، یا گرایشش به دنیا، یا ستمگری اش در داوری هاست؟!

اگر یكی از این ها را بهانه كنی، خدا و پیامبرش تكذیبت كنند.



[ صفحه 152]



اما این كه می پنداری علی علیه السلام عثمان را كشت، هیچ دلیلی نداری. و اما درباره ی سخنانت در مورد خلافت، خدای متعال به پیامبر صلی الله علیه و آله خود می فرماید:«و نمی دانم شاید او، فتنه ای برای شما و تا چندی وسیله ی برخورداری باشد» [3] و نیز می فرماید:«و چون بخواهیم شهری را هلاك كنیم، خوشگذرانانش را وامی داریم تا در آن، به انحراف و فساد بپردازند.» [4] .

سپس امام حسن علیه السلام ردای خود را تكان داد و برخاست.

معاویه به یاران خود گفت:عذاب كار خود را بچشید. گفتند:سوگند به خدا! ما چون تو نچشیم. معاویه گفت:من به شما نگفتم از پس او برنمی آیید؟ و نشنیدید، و چون رسوایتان كرد، از پس او برنیامدید. سوگند به خدا! برنخاست تا این سرا را بر من تاریك كرد و خواستم بر او حمله كنم. پس در شما خیری نباشد نه امروز، نه دیروز، و نه در آینده.

مروان بن حكم از این دیدار آگاه شد و نزد معاویه آمد و دید عمرو بن عاص، ولید بن عتبه، عمرو بن عثمان، عتبه و مغیره آن جا هستند. از صحت ماجرا پرسید، گفتند:درست است. گفت:چرا مرا نخواستید تا او و خاندانش را چنان ناسزا گویم كه بردگان و كنیزكان با آن، آواز خوانند؟ گفتند:اینك نیز دیر نشده است. معاویه باز امام حسن علیه السلام را خواست، و چون آن حضرت، میان معاویه و عمرو بن عاص بر تخت نشست، معاویه گفت:من تو را نخواستم، مروان خواست. مروان گفت:حسن! آیا تو مردان قریش را ناسزا گفته ای؟ سوگند به خدا! آن چنان تو و پدر و خاندانت را ناسزا گویم كه وسیله ی آوازخوانی بردگان و كنیزكان گردد.

امام حسن علیه السلام فرمود:مروان! سپاس خدایی را كه با این تهدید تو، جز بر طغیان و سركشی ات نیفزاید، چنان كه فرمود:«و ما آنان را بیم می دهیم، ولی جز بر طغیان بیش تر آن ها نمی افزاید». [5] مروان! آیا تو و فرزندانت، همان درخت لعنت شده ی در قرآن نیستید؟ سه بار از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم كه تو را لعنت می كرد.



[ صفحه 153]



معاویه تكبیر گفت و به سجده افتاد. این، یك پیروزی برای حسن بن علی علیه السلام بود. سپس برخاستند و پراكنده شدند.

برخی از شاعران اهل بیت، (چه زیبا) در این باره سروده اند:

[ای خاندان پیامبر!] هر كار نیك و مایه ی مباهاتی به شما بازگردد؛ چون گویند جد شما، رسول خداست.

و هر جوان مردی و بزرگ منشی، در شما جلوه كند؛ چون گویند مادر شما، فاطمه ی زهراست. پس دیگر برای ثناگویی شما سخنی نماند؛ هرگاه سخن كامل باشد، دیگر چه بگوید؟ [6] .

[58]-138- اربلی می گوید:

و چون معاویه به مدینه آمد، بر منبر رفت و سخنرانی كرد و به علی علیه السلام ناسزا گفت. پس [امام] حسن علیه السلام برخاست، و حمد و ثنای خداوند به جا آورد و فرمود:حقا كه خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نكرد مگر آن كه برای او، دشمنی از مجرمان قرار داد. خدا فرمود:«و این گونه برای هر پیامبری، دشمنی از گناهكاران قرار دادیم» [7] [ای معاویه!] من فرزند علی علیه السلام هستم، و تو فرزند صخر. مادر تو هند است، و مادر من فاطمه علیهاالسلام. مادربزرگ تو قتیله است و مادربزرگ من خدیجه علیهاالسلام. پس خدا لعنت كند آن كس را كه در دودمان، پست تر؛ در یادها، گمنام تر؛ در كفر، بزرگ تر؛ و در نفاق، سخت تر است.

و اهل مسجد، بلند گفتند:آمین، آمین. معاویه سخن خود را قطع كرد و به منزل رفت. [8] .


[1] مائده:87؛ (يا أيها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما أحل الله لكم).

[2] كوثر:3؛ (ان شانئك هو الأبتر).

[3] انبياء:111؛ (و ان أدري لعله فتنة لكم و متاع الي حين).

[4] اسراء:16؛ (و اذا أردنا أن نهلك قرية أمرنا مترفيها ففسقوا فيها).

[5] اسراء:60؛ (و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا).

[6] مقتل الحسين عليه السلام 114:1.

[7] فرقان:31؛ (و كذلك جعلنا لكل نبي عدوا من المجرمين).

[8] كشف الغمة 573:1.